خوش اومدی!

سلام دوستان این وبلاگ قراره همه چی توش باشه هر چی از هر جا درمورد هر چی دوست دارید نظر بدبد اگه تونستم مطالبی در مورد اون براتون میذارم ممنون که به وبم سر زدید.

راستی دوستان حتما به ارشیو مطالب هم سر بزنید ها!اگه نبینی از دستت رفته از ما گفتن!

زندگی

زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم ....

همه تعبیر دمی بود و نمیدانستیم...

حسرت رد شدن ثانیه های کوچک ..فرصت محترمی بود و نمیدانستیم...

عمر ما جمله به سر رفتو به قول سهراب:اب در یک قدمی بود و نمیدانستیم..

 
گاه میتوان تمام زندگی رادرآغوش گرفت،

فقط کافیست

تمام زندگیت..

یک نفر باشد

دور دور دور...

گاهـــــــــی آدم دلـــــــــش می خـــــواهد



کفـــــــــــــــــــــــــــش هایش را در بیاورد




یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود




دور دور دور.......

ای ادم ها...

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یکنفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید

برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می زند فریاد و امّید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

-"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

-"آی آدمها"...

نیما یوشیج

آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است

نیما یوشیج

غصه چرا؟؟!!

 

 

 

 

ماه من غصه چرا ؟!


آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز


مثل آن روز نخست


گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد!


یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان


نه شکست و نه گرفت !


بلکه از عاطفه لبریز شد و


نفسی از سر امید کشید


و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید


زیر پاهامان ریخت


تا بگوید که هنوز پرامنیت احساس خداست!


ماه من غصه چرا؟!


تو مرا داری و من


هر شب و روز


آرزویم خوشبختی توست!


ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن


کار آن هایی نیست که خدا را دارند ...


ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل بارید


یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست


با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن


و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست !


او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد ...


او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد ...


ماه من!


غصه اگر هست بگو تا باشد


معنی خوشبختی


بودن اندوه است ...!


این همه غصه و غم این همه شادی و شور


چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند


همه را با هم و با عشق بچین ...


ولی از یاد مبر


پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا


و در آن باز کسی می خواند


که خدا هست خدا هست خدا


پس چرا غصه؟! چرا ؟!

دشتی پر از گل سرخ...

یک حکیم سالخورده‌ی چینی از دشتی پر از برف رد می‌شد که به زنی برخورد که گریه می‌کرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه می‌کنید؟
- چون به زندگی‌ام فکر می‌کنم، به جوانی‌ام، به آن چهره‌ی زیبایی که در آینه می‌دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می‌دانست که من بهار زندگی‌ام را به خاطر می‌آورم و گریه می‌کنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه‌ی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آن‌جا چه می‌بینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می‌دانست که من در زمستان همیشه می‌توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.

پایولو کوییلو

می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند...

نیما یوشیج

سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
وکف دست زمین
گوهر ناپیدائی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید...

سهراب سپهری

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد

سهراب سپهری

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

سهراب سپهری

 

هیچستان

به سراغ من اگر می آیید ،

پشت هیچستانم .

پشت هیچستان جایی است .

پشت هیچستان رگهای هوا ،

پر قاصد هایی است که خبر می آرند،

از گل واشده دورترین بوته خاک .

روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند .

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است ؛

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود ؛

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من......

سکوت....

کیلـومتــــــــــــــــر هـا حــــــرفــ دارمـ

 

امـا در سکـــــوتـــ ...

رکـــــوردخـُـــــدا  را هـَــمـ شکستهـ امـ..

امید...

خدا در مکان های دو از انتظار ؛

به دست افرادی دور از انتظار ؛

و در مواقعی تصور ناپذیر ؛

معجزات خود را به انجام می رساند ...


برای آن مهربان ِ توانا ، غیرممکن وجود ندارد !...


همیشه ، همیشه و همیشه امیدی هست ...